ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

هشتمین ماهگرد رونیکا عسلم

بازم سلام  رونیکا خانم   ۸ماهش تموم شد و رفت تو ۹ماهگی🤗🤗    آجی ریحانه ۷سالش تموم شد و وارد ۸سالگی میشه🤩🤩 بگوووو ماشاللله   تو این ماه خیلی کارا یاد گرفتی عزیزم    مثلا کمی میتونی بشینی ودستت رو تکیه بکنی   خیلی به مامان بابا واکنش نشون میدی که بغلت کنیم   پاهاتو میخوری    صورت منو ناز میکنی   نگم که همش تو آشپزخونه آویزون  پاهای منی 😅😅   عشقم ماه دیگه باید برم مدرسه وبزارمت تنها😥   ولی خیالم راحته انشالله مامان جون نگهت میکنه  چند تا عکس ماهگرد بزارم البته بگم که خیلی بی حال بودی دخترم وتب ...
28 دی 1398

تولد تولد تولدت مبارک 🎁🎁

سلام بر دختر گلم  عزیزم قشنگم یکدفعه  یاد خاطرات بارداری وزایمان زود هنگامم افتادم که هممون رو سوپرایز کردی اخه قرار بود بهمن ماهی بشی  ولی عجله داشتی بیای تو بغلم 🌹 خیلی نگران سلامتیت بودم  خداروشکر که صحت وسلامتی عزیزم والان ۷سال از اون موقع میگذره  قشنگ مامان پریروز که مامان جون پیشمون بود (یعنی ۲۴دی ۹۸ مصادف با ماهگرد هشتم آجی رونیکا) به بابا جون گفته بود کیک برات آورد وتولد یهویی گرفتیم چون میخواستن برگردن شوشتر زودتر گرفتیم برات اخه هرسال جشن مفصل داشتی ولی امسال چون هر سه تاتون مریض  بودید نشد مهمونی بگیریم😙 ولی خب یه جشن یهویی شد 🎉🎉 مامان جونا وباباجونا عمه هم اومد انقدر مشغول مریضی ...
28 دی 1398

اهواز شهر من میزبان سردار دلها

از پریروز که خبر شهادت سردار سلیمانی روشنیدیم همه ناراحت شدیم ولی ریحانه خانم جور دیگه ای ناراحت شد و وقتی فهمید میخواد سردار به اهواز بیاد گفت منم دوست دارم برم هرچی بهش گفتم مامان نمیخواد تو بری بمون تو خونه استراحت کن  ولی گفت نه باید برم خانم معلممون گفته برید  🌹واقعا ارزش شغل خودمون رو بدونم که بچه ها ذهنشون ودلشون  مثل یه آینه صاف و یکدست است🌹 خلاصه با  باباش  صبح زود رفت استقبال نزدیکای ظهر اومد خودش که خیلی خوشحال بود امیدوارم خداوند ظهور امام زمان رو نزدیک کنه که دادرس همه ی دنیاست الهییی آمیییین⚘⚘⚘ ریحانه خانم در استقبال سردار ۱۵ دی۹۸ خیلی خیلی شلوغ بوده وبابایی فقط همینا رو گر...
16 دی 1398

عینکی شدن گل پسرم😏

سلام سلام  امروز بعد از حدود دوسال که باید محمدرضا رو می بردم چشم پزشک بالاخره طلسم شکست و بردیم بعد ازمعاینه کردن گفت نسبت به قبلا که چند بار رفته بودیم پیشش کمی شماره ی چشمش بیشتر شده واستیگمات هست 😕 تا پروندشو تو کامپیوتر چک کرد گفت که به  خودت رفته بود تا بابایی اومد داخل با تعجب  گفت اِاِ این که کاملا شبیه باباشه!!! چشماتون ضعیفه وبابا جواب داد نه گفت پس همه چیزش به باباش رفته گفتم از خوشبختی فقط چشماش به من رفته! خلاصه گفت عینک بزنی بهتره روزی حداقل ۴ساعت که برای مدرسه رفتن سال بعد عادت کنه من😕😥 باباش 😑 خودت😶  کاملا ساکت بودی وهیچی نمیگفتی بعد هم چشمای خودمو معاینه کرد وخوشبختانه گ...
16 دی 1398

گذاشتن گوشواره های طلا 😓

سلام عروسکم دوهفته پیش قرار بود بیام وعکس بزارم ولی فرصت نشد ونت نداشتم  ماهگرد هفتم هم گرفتم برات خونه مامان جون شوشتر که البته با تولد من همزمان شد ⚘⚘💗💗🎉🎉 عزیزم قشنگم امشب شده بود دوهفته که گوشهاتو سوراخ کردیم و باید گوشواره ها تو در می آوردم  یک گوش رو درآوردم دیگه نتونستم تحمل کنم گوش کوچولوت کمی خون اومد عزیز دلم  گریم گرفت وپشیمون شدم زیاد.... بابا کمک کرد وگو شواره ها تو گذاشت آخه خیلی سخت بود وتو گریه میکردی وگرنه من اصلا نمی تونستم الان مینویسم هم بغض گرفتم ...😕 فدات بشم که تحمل گریه هاتو ندارم برای آجی ریحانه هم اذیت شدم والبته خودم نتونستم بزارم یادمه خاله معصومه گذاشت بعدش هم زنعمو.... ...
11 دی 1398
1